Rezvan Moghaddam, an influential women leader for gender equality in Iran, collected these stories about street harassment from Iranian women for International Anti-Street Harassment Week. Rezvan has three decades experiences working with Iranian women and is founder of One Million Signature for Gender Equality and several other women associations.
روایت هایی از آزار خیابانی/ سایت ایسنا/ نویسنده: اکرم احقاقی
خیابان
ساعت شش عصر بود. بعد از خریدن چند قلم دارو از داروخانه رامین تو خیابون فردوسی، اومدم بیرون. کنار خیابون وایساده بودم و سرم توی موبایلم بود. داشتم چک میکردم که چقدر پول توی حسابم مونده، یه دفعه صدایی از کنارم شنیدم. صدای یه مرد جوون که میگفت «با من دوست میشی؟ امشبو با هم باشیم؟ همه چیزم هست؛ شیشه، پایپ، همه چی.»
اول فکر کردم که داره با تلفن صحبت میکنه و با من نیست، اما کسی هم کنارم نبود که فکر کنم با اونه. رومو برگردوندم بهش نگاه کردم، تو چشای من زل زد و دوباره همون حرفا رو تکرار کرد: «قول میدم بهت خوش بگذره. همه چی هست.»
شوکه شده بودم که این داره چی میگه؟! نمیدونستم باید چی کار کنم. بارها شده بود که توی خیابون مزاحمم شده بودن، بهم متلک گفته بودن یا اینکه اومده بودن جلو با لحن مودبانهی مسخرهای که از صد تا فحش هم بدتر بود گفته بودن «خانوم میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟». ولی این مدلیش رو ندیده بودم. تا حالا کسی بهم پیشنهاد دوستی با آپشن شیشه و پایپ نداده بود! خودمو جمع و جور کردم و بهش گفتم: آقا ! برو مزاحم نشو، اشتباه گرفتی.
از کنار ماشین پلیس که کنار خیابون پارک شده بود و چندتا مامور توش نشسته بودن، رد شدم ، به سمت ایستگاه بی.آر.تی رفتم، ولی پسره دستبردار نبود. دنبالم اومد و بازم همون حرفا رو زد. با عصبانیت برگشتم بهش گفتم : آقا ! قیافه من به شیشهکشها میخوره که تو میگی بیام باهات شیشه بکشم!؟ بازم از رو نرفت. با لحن احمقانه و البته وقیحانهای گفت: شوخی کردم بابا ببخشید، شیشه نمیکشی بیا حداقل امشب با هم خوش بگذرونیم.
احساس میکردم از شدت عصبانیت خون به مغزم نمیرسه. پسره قیافهش به آدمای معتاد نمیخورد. یه پسر جوون حدود بیست و هفت ساله و اینا بود، با یه تیشرت سورمهای و شلوار پارچهای. کنار بی.آر.تی چند تا مرد دیگه هم وایساده بودن و حرفای من و اون رو میشنیدن. خجالت کشیدم. با خودم گفتم مگه من چی کار کردم که این پسره جرأت کرده به من این حرفا رو بزنه؟ داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چشمم افتاد به ماشین پلیس. برگشتم به پسره گفتم اگه نری میرم به این پلیسا میگم. وقتی اینو بهش گفتم، با پررویی تمام، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد، راهش رو کشید و رفت.
بعد از این که اون رفت تازه متوجه نگاه اونایی که کنار وایساده بودن شدم. بغضم گرفته بود. اونقدر ناراحت بودم که از خیر اتوبوس سوار شدن گذشتم و مسیر میدون فردوسی تا خونه رو پیاده رفتم.
تاکسی
ساعت 11 صبح بود. سوار تاکسیای خطی تجریش – انقلاب بودم .با استادم قرار داشتم. روز آخری بود که فرصت داشتم تحقیقم رو بهش بدم. عصبی بودم و استرس داشتم. میترسیدم استاد بره و من به قرار نرسم. به خودم به خاطر اینکه دیر بلند شده بودم فحش میدادم.
مسافر کناریم مثل خیلی از مردا که تو تاکسی میشینن و فکر میکنن روی صندلی شخصیشون نشستن، پاشو باز کرده بود و من چون حوصله کلکل کردن نداشتم و تجربه خوبی هم از این چیزا نداشتم خودم رو جمع کردم و به در چسبوندم.
تو بزرگراه چمران بودیم که یه لحظه گرمایی رو روی پام احساس کردم. نگاه کردم دیدم دست مسافر بغلی روی پامه. با اینکه وقتی تو ماشین نشستم کیفمو بین خودم و مسافر بغلی گذاشته بودم، آقاهه دستش رو از کیف رد کرده بود و گذاشته بود روی پای من. دلم هری ریخت. از شدت عصبانیت زبونم خشک شده بود. یه لحظه با خودم فکر کردم بدون اینکه چیزی بگم از راننده بخوام که نگه داره پیاده بشم ، اما چون تو بزرگراه بودیم به احتمال زیاد راننده این کار رو نمیکرد. تصمیم گرفتم با صدای بلند به یارو بگم دستشو برداره ، اما امکان داشت همه فکر کنن تقصیر من بوده. یواش بهش گفتم: آقا دستتو بکش، خودتو جمع کن. راننده از توی آینه داشت نگاه میکرد ولی چیزی نگفت. حرصم در اومده بود. مسافر کناری یه مرد میانسال کت و شلواری با یه تهریش بود که پوشه زردرنگی هم دستش بود. یه نگاه طلبکارانه بهم انداخت و دستشو کشید. ولی خودشو جمع نکرد. منم خودمو تا اونجایی که میشد به در چسبوندم. چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که دوباره اون گرمای لعنتی رو حس کردم. احساس خفگی بهم دست داده بود. با خودم گفتم این دفعه بلند بگو و از راننده بخواه که دخالت کنه. وقتی که دهنمو باز کردم که بگم آقا دستتو بکش، انگاری متوجه شده بود که من میخوام چی کار کنم، دستشو کشید و به راننده گفت پیاده میشم.
وقتی داشت پیاده میشد برای اینکه حرف تو دلم نَمونه بهش گفتم: خیلی عوضی و آشغالی! اونم انگار اصلا حرفم رو نشنیده باشه از ماشین پیاده شد. بعدش راننده از توی آینه ازم پرسید مشکلی پیش اومده؟ بهش گفتم شما که خودتون از توی آینه دیدید که چی شد. برگشت گفت: آره یه چیزایی دیدم. گفتم: خب چرا واکنش نشون ندادید؟ چرا همون موقع که دیدین پیادهش نکردید؟ گفت: خانوم ! ما دنبال دردسر نیستیم. به من چه ربطی داره؟
پل عابر پیاده
پنجشنبه ظهر بود، داشتم از شرکت برمیگشتم. روی پل عابرپیاده بودم. پل خلوت بود. هندزفری تو گوشم بود و با صدای آهسته داشتم آهنگ گوش میدادم. یه پسری از روبرو میاومد. از دور شنیدم که داره یه سری حرفای رکیک میزنه. سعی کردم بهش توجه نکنم. بهم نزدیک و نزدیکتر شد. از کنارم که رد شد یهدفعهای دستشو آورد به سمتم و …
باهاش گلاویز شدم. جیغ میکشیدم ، ولی صدام به جایی نمیرسید. تا تونستم زدمش و همونجوری که مقنعهام از سرم افتاده بود و دکمه های مانتوی بلند و گشادم کنده شده بودند از دستش فرار کردم.
تجربه ای از سکسیسم/ سایت خشونت بس/ نویسنده آزاده شمس
از در وزارتخانه که میزنم بیرون به تنها چیزی که فکر میکنم زدن تیتر مناسب برای گزارشم است. نشست خبری طولانی بود و با خودم فکر میکنم خبرهای مهمی داده شد. باید بعضی حرفهای مهمتر را بیاورم بالا و بولدشان کنم. در همین حال و هوام که دوست خبرنگارم میپرسد ماشین آوردهای؟ مسیرت کجاست؟ من هم تا یکجایی با تو مییام. دارم فکر میکنم که از کجا بروم که او را هم برسانم که یک جرثقیل حمل ماشین رد میشود. با خودم فکر میکنم چقدر ماشینی که میبرد آشناست. چقدر شبیه ماشین من است. جملهی «وای این ماشین من است» را بلند میگویم و بند کوله را روی دوشم محکم میکنم و به صداهایی که میگوید فایده ندارد به جرثقیل برسی هم باید بروی پارکینگ، بیاعتنایی میکنم و با تمام توانم میدوم.
جرثقیل میپیچد و از دیدرس من خارج میشود، پیچ را رد میکند، لعنتی چقدر تند میرود، میدوم توی خیابان دنبالش، توی همین دویدنها با خودم فکر میکنم حالا چهکار کنم اگر ماشینم را ببرند پارکینگ؟ کِی خبرها را بخوانم؟ حالا بقیه خبرنگارها خبرشان را زود میخوانند و خبر من دیرتر میرود. کلی هم هزینه پارکینگ و حملونقل ماشین میشود. اشکالی ندارد کاری است که شده.
این فکرها توی سرم بود و تندتند میدویدم که دیدم جرثقیل توی ترافیک گیر کرد، بهسرعت از بین ماشینها عبور کردم و خودم را رساندم کنار شیشه، روی پنجه پا بلند شدم و با موبایلم به شیشه زدم. پلیسی که کنار دست راننده نشسته بود، شیشه را داد پایین و با تعجب به من نگاه کرد. نفسنفس زنان گفتم: «آقا این ماشین منه. من خبرنگارم آمده بودم برنامه خبری. به خدا هیچ علامت حمل با جرثقیلی هم آن دور و بر ندیدم». پلیس که خیلی هم جوان بود، گفت: «خانم تابلو حریم دارد، حتما که نباید زیرش پارک کنی که ماشینت را ببرند، حالا میتوانی بیایی پارکینگ و ماشین را بگیری». کارت خبرنگاریام را باعجله از کیفم درآوردم و گفتم: «آقا ببین این کارت خبرنگاریم این هم کاغذ خبرهام. به خدا وقت ندارم اگر ماشین را ببرید بیایم دنبالش، همه کارهای من به هم میریزد». پلیس جوان که به نظر میرسید از نفسنفس زدن و قیافه درهموبرهم من کمی دلش به رحم آمده گفت: «اینجا که وسط خیابان است، بیا کنار ببینیم چهکار میشود کرد». جرثقیل آمد کنار خیابان و من دوباره رو به افسر پلیس که حالا مدارکم را هم گرفته بود، همه مطالب را دوباره تکرار کردم. گفت باشد ماشین را بهتان تحویل میدهیم اما بیشتر حواستان به علائم باشد. راننده آمد پایین تا ماشینم را با آن چنگکهای بزرگ بگذارد زمین. در همین گیرودار پیرمردی شروع کرد به دادوفریاد رو به راننده که چرا ماشین را ازاینجا دارید میبرید اینجا که تابلو ندارد، راننده هم عصبانی شد که ماشین را ازاینجا نمیبریم و اطلاع ندارید حرف نزنید و من سریع به مرد ماجرا را توضیح دادم و فرمی را از افسر گرفتم که در آن باید مینوشتم که ماشینم را تحویل گرفتهام. به درخواست افسر اسم و شماره تلفنم را نوشتم و امضا کردم. افسر گفت که میتوانسته دستکم جریمهای بنویسد اما جریمه هم نمینویسد. تشکر کردم و در یکلحظه احساس کردم معجزهای رخ داده است. سریع سوار ماشین شدم و بهطرف خبرگزاری رفتم. فقط سرفه امانم نمیداد و گلوم از دویدنهای بیوقفه میسوخت. توی مسیر فکر میکردم چقدر پلیس خوبی بود، احتمالا چون خبرنگار بودم ماشین را نبرد.
رسیدم خبرگزاری و مشغول خواندن خبر برای تایپیست شدم که تلفنم زنگ خورد: «سلام، من همان افسری هستم که امروز داشت ماشین شما را میبرد، خواستم ببینم وقتی شلوغ شد مشکلی برای شما پیش نیامد، شما راحت رفتید؟ راننده ما نگران شده بود، چون برای ما مسئولیت دارد.» نفهمیدم چه چیزی برای او مسئولیت دارد، اما گفتم که نه مشکلی پیش نیامد و از او ممنونم و از این حرفها. خبرم که تمام شد، پیامی از پلیس جوان به گوشیام رسید: «شرمنده مزاحم شدم، خواستم نگرانی راننده برطرف شه. این شماره خودمه. باز کاری داشتید در خدمتم. ولی خداییش شانس آوردید بهموقع رسیدید.» خب کمکم داشتم ماجرا را متوجه میشدم که نه معجزهای رخ داده، نه بُرندگی خبرنگاری ارزشی دارد، همهچیز به جنسیتم برمیگردد.
جواب دادم: «دست شما درد نکند، لطف کردید. ممنونم. اگر کاری بود، حتما.» جواب داد: «خواهش. انجام وظیفه بود، کاری نکردم که.»
این پیام و پیامهای بعدی را بیجواب گذاشتم. انگار که آب سردی ریخته باشند روی تنم، گیج بودم. به همسرم زنگ زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم، گفت: «دیدی میگم اینقدر از حقوق زنان حرف نزن. زنها از حقوق خودشان حرف میزنند، اما همهجا از امتیاز زن بودن استفاده میکنند، وقتی میتوانی از حقوق زنان استفاده کنی و برای حقوقت بجنگی که این امتیازها به تو تعلق نگیرد.»
حرفش منطقی و درست بود، اما من این اتفاق را مصداق کامل سکسیسم میدانستم، اینجا هم حقوقم ضایعشده بود، در عین ناآگاهی و بیاطلاعی من، به من نگاهی جنسیتی شده بود، درحالیکه فکر میکردم این من، خودِ خودِ من هستم که جلوی این اتفاق را گرفتم، نه جنسیتم.
مامور 110 هیچ اهمیتی نداد/ سایت خشونت بس/ نویسنده: بی نام
خشونت بس: همه ماجرا از یک روز سرد پاییزی شروع شد. از محل کارم که تا دیروقت به خاطر یک پروژه جدید مانده بودم، به سمت خانه راه افتادم. از جنوبیترین نقطه شهر، بعد از سوارشدن ماشین و مترو رسیدم به ایستگاه متروی توحید.
ساعت ۲۰:۴۵ دقیقه شب بود. برای اینکه زودتر به خانه برسم تصمیم گرفتم بقیه راه را با ماشین بروم. بعد از مدتی ایستادن، یک پراید که ظاهرا مسافرکش به نظر میآمد ایستاد و من سوار شدم. بعد از حرکت راننده به خاطر سرما از من اجازه خواست که بخاری ماشین را روشن کند و من هم موافقت خودم را اعلام کردم. تا اینکه از پل گیشا عبور کردیم. حدفاصل پل گیشا و ملاصدرا راننده شروع کرد به حرفهای … زدن. در ابتدا خواستم خیلی خونسرد باشم و با گفتن چند تا فحش به راننده خواستم که پیاده شوم. اما ناگهان صدایی شنیدم و وقتی برگشتم دیدم راننده ضامن چاقوش را زده و من را مدام تهدید میکند.
اصلا متوجه نبودم و وحشتزده فقط به راننده گفتم اگر نایستی خودم را میاندازم پایین. در ماشین را بازکرده بودم و یک پام بیرون از در بود. راننده در همین حین بود که سرعت خودش را کم کرد و من سریع خودم را انداختم بیرون.
راننده تاکسی که از عقب متوجه شده بود من در ماشین را باز کردم و پام بیرون است، بهمحض پیاده شدن، آمد من را سوار کرد و گفت من فکر میکردم دعوای زنوشوهری است و من را تا خانه رساند. وقتی رسیدم خانه با ۱۱۰ تماس گرفتم که اتفاقِ افتاده را گزارش کنم؛ اما مامور ۱۱۰ با یک سوال تمام ماجرا را فیصله داد گفت: شما در موقعیت هستید؟ و وقتی من گفتم نه، گفت ما کاری نمیتوانیم بکنیم و گوشی را قطع کرد و حتی از من نپرسید این اتفاق در کدام منطقه رخ داده.
از این ماجرا مدت ها می گذرد و من هنوز وقتی تنها سوار ماشین می شوم و صدای ناگهانی می آید فکر می کنم راننده چاقو به دست است و…
نمیخواستم مثل مادرم سکوت کنم/ سایت خشونت بس/ نویسنده: مریم
خشونت بس: سوار مینیبوس شدن یکی از کابوسهای من بهعنوان یک زن است. بدترین آزارهای جنسی برای من در این چارچرخه لکنته اتفاق افتاده است. در دوران نوجوانیام مسیر خانه مادربزرگم تا خانه ما مینیبوس خور بود. اتوبوس دیربهدیر میآمد و زمانی که برای رسیدن به خانه عجله داشتیم، مینیبوس یا تاکسی سوار میشدیم. هرگز سکوت مادرم را از یاد نمیبرم زمانی که مرد صندلی پشتی دستش را از لای صندلی من رد کرده بود و باسنم را لمس میکرد. برگشتم و داد زدم. مادرم فقط نگاه کرد. دلم میخواست حرف بزند اما هیچچیزی نگفت. جایمان را عوض کردیم اما او سکوت کرده بود. بعد از پیاده شدن عصبانی بودم گفتم چرا حرف نزدی؟ گفت خودت که حرف زدی! هنوز هم یادآوریش دردناک است.
این روزها محل کارم جایی است که کرایه تاکسیهایش ۱۸۰۰ تومان است و مینیبوس ۵۰۰ تومان. ۱۰۰ هزار تومان از دستمزدم همینجوری با احتساب سه تا چهار کورس اتوبوس و مینیبوس سوارشدن هزینه میشود و نمیتوانم که کرایهها را سوار شوم. دوباره مینیبوس سوار شدهام و دوباره کابوسها برگشتهاند اما این بار من نه خود سکوت میکنم نه میگذارم زنی تنها بماند.
دیروز زنی وسط راه سوار مینیبوس شد و جا نبود بنشیند. زنی نشسته بود قسمت جلوی مینیبوس و مادری میکرد برای سرباز نیروی انتظامی، لباسها و کولهاش را گرفت و هی مادر مادر بست به سرباز. جا که خالی شد رو کرد به او که بیا اینجا بنشین. من گفتم بگذارید این خانم بنشیند. خودم دوست ندارم توی مینیبوس بایستم. دوباره آن خاطرات بد آن دستمالی کردنها میآید بالا. خودم یکبار نشسته بودم و دیدم مردی مدام دستش را به باسن زنی جوان میکشید. زن در عذاب بود ولی حرفی نمیزد. آن موقع دانشآموز بودم و همراه دوستم میرفتیم نمایشگاه کتاب. هردو آنقدر چپچپ به مرد نگاه کردیم که مجبور شد مثل آدم بایستد. بنابراین گفتم: بگذارید این خانم بنشیند. نشست اما سرباز جوری به صندلی تکیه داد که باسنش اگر زن تکیه میداد روی شانههای زن قرار میگرفت. زن معذب نشسته بود. به سرباز گفتم لطفا آنطرفتر بایستید. عذرخواهی کرد و آنطرفتر ایستاد. لجم از آن مادر گرفته بود که زبانش را نگرداند بگوید پسرم آنورتر بایست تا خانم راحت بنشیند. آه امان از دست این مادرها که هیچچیز یاد پسرانشان ندادهاند.
امروز اواسط راه دختری که صندلی ردیف اول نشسته بود، یکدفعه برگشت و به پسر پشتیاش گفت: دستت کجاست؟ درست بشین. پسر گفت: هیچ جا. دختر گفت: درست بشین دستت میدونی کجاست؟ پسر گفت اینجا روی دسته صندلی و دستش را بالا آورد و روی دسته صندلی گذاشت و گفت شما چرا حرف الکی میزنی؟ طاقت نیاوردم. گفتم حتما یکچیزی هست که میگوید. پسر گفت: نه خیر من درست نشستهام.
شش زن دیگر در مینیبوس بودند. حتی زن کناری دختر که چادری بود هیچ حرفی نزد. مردی که محاسن داشت و مسن بود و کنار مرد نشسته بود هم همینطور بهاضافه باقی مردها. گفتم: آقای راننده نگهدار این آقا پیاده میشود. راننده نگه داشت. مرد دستدست کرد. یک مرد میانسال که شاید معتاد هم بود، گفت: آقا کار داریم برو. بلند گفتم: نه آقا کاری نداریم تا این آقا پیاده شود. زنی دیگر به صدا درآمد. بله آقا این بیغیرت را پیاده کن. تقصیر ماست که هی حرف نزدهایم اینها پررو شدهاند.
مرد پیاده شد. دختر موقع پیاده شدن سری تکان داد و لبخندی به من زد. خوشحال بودم. میدانم در آن لحظه او به حمایت نیاز داشت. نمیخواستم مثل مادرم سکوت کنم. ما باید سکوت را بشکنیم تا متجاوز حدودش را بشناسد.
نامه زنی که مورد تجاوز جنسی در مشهد قرار گرفته است…/ منتشر نشده
به نام خدایی که در این نزدیکیست
آنروز شوم با اینکه تکرارش برایم همچون جان کندن است اما بار دیگر برای شما تعریف می کنم.آنروز حدود ساعت 2 ظهر بود و من به دلایل شخصی خیلی ناراحت بودم و از خانه ام که واقع در بلوار پیروزی است به سمت بلوار تربیت به راه افتادم.آنقدر در فکر بودم که متوجه نشدم کجا در حال قدم زدنم.یک پراید نقره ای جلوی من نگه داشت و من سوار شدم بی آنکه او مقصد را از من بپرسد و من مقصدی مشخص را به او بگویم.بعد از کمی متوجه شدم اطرافم را نمی شناسم به راننده گفتم : کجا می روی؟ و او گفت : می روم دنبال دوستم. گفتم : مرا پیاده کن.و او با وقاحت تمام به من گفت چند می گیری.گفتم : همانقدر که زنت می گیرد…و با دعوا از ماشینش پیاده شدم.دور میدانی بودم که نمی شناختم.گیج شده بودم و بدلیل استفاده از قرص های اعصابم که تجویز پزشکم بود، بیشتر درمانده شدم.نه پلیسی انجا بود و نه کسبه ای و نه حتی عابری که بشود اعتماد کرد.تنها ماشین های گذرایی بود که جلویم ترمز می کردند. خیلی ترسیده بودم.حتی موبایل هم نداشتم که بتوانم با کسی تماسی بگیرم ، و نه پولی در جیب.در بین آن همه ماشین مزاحمی که برایم نگه داشته بودند، یک پراید قرمز با دو سرنشین که هر دو از قشر زحمت کش جامعه به نظر می رسیدند اعتماد مرا جلب کرد و احساس کردم می توانم از آنها کمک بگیرم. جلو رفتم و گفتم : می توانید به من کمک کنید ومرا به داخل شهر ببرید؟آندو قبول کردند و گفتند: زود سوار شوید تا شر این مزاحمین از سرتان کم شود… و من در آن لحظه که همچیز به دور سرم در گردش بود گویی که خداوند معجزه ای برایم فرستاده باشد، سوار شدم.آن ها از میدان به سمت یک بلوار کوچک خارج شدن و من به تصور اینکه به داخل شهر وارد شدم کمی احساس آرامش کردم.به داخل کوچه ی تنگی پیچیدند و در جلوی خانه ای نگه داشتند.راننده پیاده شد و در خانه را زد.در باز شد.خانه به قدری کوچک بود که در به حال آن خانه باز شد و یا شاید خانه تنها اتاقی بیش نبود.در داخل حدود 15 مرد و چند زن با قیافه های بسیار بد و کریه به چشمم خورد.ترسیده بودم و از سرنشین جلو پرسیدم اینجا کجاست؟گفت : دوستم می خواهد از دوستش چیزی بگیرد، نگران نباش. بعد از مدتی راننده سوار شد.آنها اصلا با من حرف نمی زدند.تنها من متوجه شدم که اسم راننده ایمان است و این که میخواهد زودتر برود خانه، دوش بگیرد.چراکه با دوست دخترش قرار داشت.این حرف ها به من اطمینان می داد که به من قصد سویی ندارند.ساعت فکر می کنم حدودا 16 بود.چراکه او حدودساعت 18 قرار داشت.
رفتیم آخر همان کوچه و یکباره به یک بیابان رسیدیم گویی که آخر آن کوچه تنگ شوم و سیاه آخر دنیا بود.جلوی یک زمینی که تازه فنداسیون آن را ریخته بودند نگه داشت.داخلش چند کارگر بودند.راننده پیاده شد و به داخل رفت.فاصله ی ماشین تا زمین زیاد بود.من ترسیده بودم، کسی از آنجا عبور نمی کرد.نه خانه ای ، نه آدمی، من بودم و سر نشین جلوی ماشین.اصلا حرف نمی زد.تا اینکه یک موتور سوار آمد.با دو سر نشین.یکی پیاده شد که سکی سفید در بغل داشت و خنده ای شوم و زشت بر دهان.سر نشین ماشین شروع کرد با او به احوالپرسی.و بعد از اینکه آن پسر از ماشین دور شد سر نشین به من گفت : تا العان ایمان هرجا که رفت من هیچ کدام از آنها را نمی شناختم، اما این پسر را می شناسم.اگر در ماشین را باز کنم چقدر می توانی بدوی تا اینان بهت نرسند.من گیج بودم و حیران مکان و زمانم .پرسیدم چرا باید فرار کنم.شاید در ان لحظه نمی خواستم باور کنم آنچه را که بر من می گذشت.جواب داد این پسری که آمد بدان که دخلت در آمده.گفتم که ماشین را روشن کن و مرا ببر.گفت سوئیچ را برداشته.و در این حین بر تعداد موتور سواران اضافه می شد.یکدفعه در ماشین باز شد، پسری با موهای جو گندمی که البته سن بالایی نداشت و پیدا بود موهایش را رنگ کرده است، به من گفت پیاده شو …گفتم :چرا ،گفت : بیا پایین(البته من مجبورم ناسزای او را بگویم تا بدانید از همان اول چی دیدم و چی شنیدم) خارکسته… من جا خوردم و گفتم چرا فحش می دهی؟چنان زد توی گوشم که احساس کردم استخوان گونه ام شکست و کشان کشان مرا با یک نفر دیگر به داخل اتاقکی که محل استراحت کارگران بود، برد.در داخل اتاقک یک چادر 8 نفره بود با 10 یا شایدم بیشتر مرد، که مرا به داخلش پرتاپ کردند.احساس می کردم در یک دنیای که واقعیت ندارد و شاید تنها یک خواب است رها شده ام.باورش سخت بود هیچ چیزش به خواب و رویا نمی ماند. واقعی بود و تلخ.بد جوری مرا از من گرفتند.وای خدا من کجا بودم…
آ نها یک شیشه نوشابه داخل یک سطل پرآب گذاشته بودند که بعدن در کلانتری متوجه شدم اسم آن چلیم بوده، وسیله ای برای کشیدن حشیش.سر مرا بزور گرفتند روی سر بطری نوشابه و گفتند با دماغت نفس بکش.من تا جایی که می توانستم نفسم را حبس کرده بودم اما یکمرتبه دود غلیظی به داخل بینیم رفت و شروع به خونریزی کرد.سرم را بلند کردند و من شروع کردم به فریاد زدن و با پایم آن ظرف را چپه کردم.التماس می کردم که من شوهر دارم، بچه دارم… انها کفش هایم را از پایم در آوردند در حالیکه التماس می کردم کفش هایم را پس دهید چراکه زمین آنجا پر از تراشه های فلز و شیشه بود.انقدر ترسیده بودم که تصور چیزی جز فرار نداشتم و چشم هایم تنها زمینی را می دید که باید از رویش می گذشتم غافل از بلایی که قرار بود بر سرم آید.در برابر تمام ضجه های من ، ناله هایم و التماس هایم آنها تنها می خندیدند و مرا تحقیر می کردند.و همچون عروسک خیمه شب بازی مرا دوره کرده بودن و هر کس از هر طرف بند بارانیم را می کشید و مرا بروی زمین می انداخت.و من که گیج از آن دود بودم به هر طرف سکندری می خوردم.هر چند که تمام تلاشم را می کردم تا از دستشان بگریزم.مرد مو جو گندمی به بقیه گفت : برین بیرون.همگی رفتند و من او تنها ماندیم. گفت : لباست را در بیار.التماس کردم که شوهر دارم، بچه دارم.بارانیم را داد بالا و گفت : کو؟ تو که بچه نداری. گفتم : من یک دختر دارم .او تنهاست، بگذار بروم …محکم زد توی صورتم و با چاقویی که در دست داشت، گفت : اگر نزاری، صدایت که به جایی نمی رسد اما می کشمت.من داد می زدم.و فقط داد می زدم.نمی دانم خدا در اون لحظه کجا بود ، چرا نجاتم نمی داد.او با بی شرمی تمام به من تجاوز کرد، و بعد از او یکی دیگر و یکی دیگر و …
آنقدر داد زده بودم ، گریه کرده بودم که دیگر توانی نداشتم اما در این زمان هیچکس نبود که به فریادم برسد.فقط صدای موتور سوارانی می آمد که دائم بر تعدادشان اضافه می شد و من تنها صدای دعواهایی را می شنیدم که به خاطر زودتر وارد شدن می آمد. و سرهایی که موبایل به دست به داخل می آمدند.من التماس می کردم و آنها فحش می دادند و می خندیدند.حتی دونفر اومدند که قیافه هاشون با بقیه فرق داشت.نه کارگر بودند نه کثیف و ژنده پوش.یکیشون به من دست نزد گفت این که داره می میره حتما بیماری هم داره .اون یکی دیگه بهم گفت تو که قیافت خوبه معلومه خونواده داری چرا اینجا با ایناهایی.
.می گفتند مهمونی بودند که یکنفر خبرشون کرده که بیانند دختر آوردند.به اوناها هم التماس کردم .اما جز تجاوز و کتک چیزی نصیبم نشد.هوا تاریک شده بود…مرد مو جو گندمی سه بار به من تجاوز کرد که اگر لهیده نشده بودم شاید به چندین بار دیگر هم کشیده می شد.نمی دانم چند نفر می شدند.ان لحظه برای من گویی تمام مردان بی شرم و بی ناموس عالم جمع شده بودند. حدود 12 ، 13 شایدم 14، 15 نفر و یا … که به من تجاوز کردند.به آن مرد مو جو گندمی گفتم بزار من از اینجا بروم، من تنها زندگی می کنم.ازتو خوشم اومده، تو فقط منو نجات بده، من قول می دهم که شب بیای پیشم. اوهم قول داد و به آنها گفت بزارین بره دیگه، این شوهر داره، بچه داره.اوناهای دیگه تا می اومدند به من حمله کنند این فحششون می داد و اونا ها رو از من دور می کرد تا اینکه با یک نفر دیگه منو سوار موتور کردند و یک نفر صداش می اومد که بهش یک پولی بدین یا به زور بزارین تو لباسش.و من هیچ پولی نگرفتم.سوار موتور شدم.مرد مو جو گندمی وسط و من عقب نشسته بودم.یک قمه در لباسش داشت که به من گفت اگه تکون بخوری می زنم توی شکمت.خیلی ترسیده بودم.احساس می کردم هرگز به خانه نمی رسم.فکر می کردم انها می خواهند منو جایی دیگه ببرند.اگه بخاطر دخترم نبود همون جا خودم رو پرت می کردم و یا کاری می کردم که اون بی شرف خودش خلاصم کنه.اما تنها آرزوم دیدن یکبار دیگه دخترم بود.دختری که از ظهر تنها و نگران در خانه مانده بود.
اما با ناباوری دیدم وارد بلوار پیروزی شدیم.خیابان برایم آشنا شد.گفتم خانه من توی صیاد است.آدرس را یک چهارراه بالاتر دادم و گفتم جلوی یک داروخانه نگهدارید تا من قرض ضد بارداری بگیرم.چرا که هیچکدام از آنها هیچگونه جلوگیری نکردند.من با صورت و پاهای خونی،صورتی کثیف و چشمانی که از گریه زیاد باز نمی شد، شلوار جینی که در پایم پاره شده بود و بارانی که یک دکمه سالم نداشت و با حالی که ورای یک انسان طبیعی بود وارد داروخانه شدم. داروخانه ای که مملو از آدم بود.و یک نفر و فقط یکنفر از من نپرسید که بر من چه گذشته است.همه مسخ و بی تفاوت بودند.دارو گرفتم و بیرون آمدم بدون اینکه حتی دکتر داروخانه علت گرفتن آنهمه دارو را از من بپرسد.و من سکوت کرده بودم چراکه آن بی شرمان هنوز بیرون بودند.بیرون که آمدم،مرد موجو گندمی به من گفت برو اما اگر حرفی بزنی عکس و فیلم هایی که ازت داریم رو پخش می کنیم.گفتم : نه بی کی می خوام بگم.شماره اش را به من داد و گفت: شب زنگ بزن تا بیام. گفتم: حتمن. و مرا رها کردند و رفتند.باورم نمی شد. فکر می کردم حتمن از پشت با قمه می زنتم.از کوچه پس کوچه ها با حالی خراب در حالیکه حتی توان راه رفتن نداشتم و چندین بار به زمین خوردم، خودم را به خانه رساندم.وقتی رسیدم به خونه جلوی در خودم را روی زمین انداختم و تا جایی که می توانستم گریه کردم.باورم نمی شد، بالاخره به خانه رسیدم.رفتم داخل به ساعت نگاه کردم حدود 22 شب بود.بلافاصله لباسم را عوض کردم و رفتم حمام و تمام قرص ها رو خوردم و از کرم های مخصوص استفاده کردم.آن شب شوم گویی قرار نبود به صبح برسد. در تمام زندگیم شبی به آن تلخی و زشتی را تجربه نکرده بودم….
دو روز بعد این جریان را برای یکی از دوستانم تعریف کردم و او گفت زنگ بزن و به مادرت بگو.گفتم ک نمی توانم و با اصرارهای او من به خانواده ام گفتم. و بعد با مادرم به دادگاه رفتیم تا شکواییه ای بنویسیم.که در انجا وکیل معرفی کردند.پیش وکیل رفتیم که در واقع 3 وکیل دادکستری بودند. و انها کارهایمان را کردند و پرونده را به آگاهی فرستاند.در آگاهی مرا بازجویی کردند و من همه چیز را گفتم.آنقدر سرگرد پرونده سرم داد کشید که من با گریه گفتم اگر داد بزنید من نمی توانم ماجرا را درست بگویم و بعد سرگرد آرام شد و گفت بگو.آنها تاکید داشتند که من دوست پسر دارم و رفتم پیش او و او مرا غافل گیر کرده و دوستانش را آورده. من هرچه قسم می خوردم آنها باور نمی کردند و می گفتند چون شوهر داری می ترسی بگویی و من با تمام سخت بودن ماجرا، همه چیز را شفاف توضیح دادم.بعد از مدتی مرا فرستادند پزشک قانونی.و این درحالی بود که حتی پزشک آنجا گفت چرا اینقدر دیر.مسلما بعد از این مدت تشخیص سخت است چرا که بدن یک زن از توانایی ترمیم بالایی برخوردار است.فردایی ان روز به پزشک زنان مراجعه کردم .بیشتر نگرانی من از بیماریهایی مثل ایدز و هپاتیت بود.دکترم بعد از شنیدن جریان در حالیه تحت تاثیر قرار گرفته بود حمایت شدید خودش را از من اعلام کرد و کاری کرد که تمام واکسن ها را به رایگان تزریق کنم.و همچنین ترغیبم کرد که تا آخر این جریان برم و از هیچ چیز نه بترسم و نه شرم داشته باشم…
بعد از مدتی کوتاه به من خبر دادند که مردی که شماره اش را به من داده را پیدا کرده اند.من باورم نمی شد.وقتی رفتم و آن را دیدم نمی توانستم خودم را کنترل کنم و سرگرد پرونده او را جلوی چشمان من حسابی زد چراکه از حال بدم خبر داشت.بعد از چند سئوال و جواب با مادرم به خانه برگشتم.در تمامی این مدت همسرم از موضوع بی خبر بود.وکیلم گفت که باید بهش بگم.گفتم او مرا طلاق می دهد.وکیلم گفت که تو حقیقت را می گویی پس خدا با توست.به شوهرم گفتم.او رفت…بدون هیچ حرفی.نه تسکینی و نه پناهی و نه نشانی از دیواری که بتوانم پشت خسته ام را برای ثانیه ای تکیه اش دهم.او رفت…
پس از گذشت 2 هفته به خانه امد.از ان به بعد زندگیم دیگر سر سوزنی نشانی از زنده بودن نداشت.شوهرم مدام برای مدت زیادی می رفت و من و دخترم را تنها می گذاشت. منی که از ترس آن بی شرف ها حتی جرات خوابیدن نداشتم و دائم فکر می کردم همه جا بامن هستند .حتی در خیابان.چراکه به من تذکر داده شده بود که برای خانواده ی متهم رضایت از من مهم است. و ممکن است حتی تعقیب و یا تهدید شوم.با اینکه خانواده ام مخصوصا مادرم و خواهرم حامی من بودند اما در آن شرایط شوهرم را می خواستم که نبود.یواش یواش برای رهایی هر روز به قرص های آرام بخش پناه می بردم چرا که تحت درمان روان پزشک بودم.همه دل به حالم می سوزاندند و با حرفهایشان حمایتم می کردند جز شوهرم.بدجوری در خود فرو رفته بودم.شب ها تا چشمهایم را روی هم می گذاشتم در تاریکی چشمم ، گویی چند نفر مثل سایه می پریدند روی من و من با فریاد چشمهایم را باز می کردم.شوهرم نه تنها توجهی به من نمی کرد که به من می گفت : هرزه، خیابانی، فاسد.دوست پسرت این بلا را سرت درآورد.و من راهی بجز پناه بردن به قرص هایم نداشتم. در این مدت حتی اقدام به طلاقم کرد که اگر مسئله مهریه ام نبود تا امروز جدا شده بودیم.اما من به خاطر فرزندم تحمل کردم و می کنم…
بالاخره پرونده بعداز پیدا شدن چند نفر دیگر از آن ها و شناسایی مکان که در سیدی بود، به دادگاه قدوسی شعبه 404 رسید.پیش یک قاضی که تا به حال کسی مثل او مرا در زندگی ساغد نکرده بود.با کلی بی احترامی به من تهمت زد.اوهم گفت تو با آن ها دوست و چون می ترسیدی حامله بشی ماجرا را گفتی.و من برای هزارمین بار شکنجه تعریف جریان را کشیدم.تا همه ی آنها پیدا شدند و اقرار کردند و بالاخره حرف من را باور کردند.بعضی از خانواده آنها امدند در خانه ام و من در حالیکه ترسیده بودم و آن ها را رد کردم و آنها گفتند قاضی پرونده آدرس مرا داده است.که وکیلم گفت می توانم از قاضی پرونده شکایت کنم.اما بی احترامی های قاضی و توهین به من انهم در حضور متهمین.و آوردن خنده بر لبان بی شرف آن ها، مرا از ادامه پرونده منصرف کرد.و وکیلم که پرونده را به جایی رسانده بود، خواستار 5 میلیون تومان پول در مقابل خدماتش شد که من نداشتم .و روی گفتنش را هم به وکیلم نداشتم،شوهرم که رهایم کرده بود و خانواده ام که دستشان تنگ بود.
و من تا جایی که می توانستم از این پرونده فراری شدم.حالا من مانده ام با بیماری تشنج که بعد از آن جریان یا در خانه و یا در خیابان و هر کجای دیگر مدام سراغم می آید و کابوس هایی که گویی تا آخر عمر با من است و شوهرم که در این مدت طولانی بعد از گذشت 2 سال هنوز انگشتش را به من نمی زند، خانه نمی آید و آشکارا و بدون هیچ ترسی به من خیانت می کند.من زندگیم، آینده ام و شوهرم را از دست داده ام و چیزی نیستم جز یک آدمی که در انتظار مرگ است.بعد از آن ماجرا چندین بار دست به خودکشی زدم که هر دفعه یکی به دادم رسید و مرا چند روز در بیمارستان بستری کردند.من جز سیاهی چیز دیگری در زندگیم نمی بینم مگر دخترم که زندگیش را با سیاهی خودم سیاه کردم… . اقایان دکتر میلانی طا هری طو فانی حمایت خود را علام کردند . من در این مدت دیگر نمی توانم هیچ لذتی از زندگی را احساس کنم گویی که دیگر مرده ام . و هیچ دارویی دیگر برایم نجات دهنده نیست حتی دکترم هم در مانده از درمان من شده است .
چقدر تنهام و چقدر خسته…
امروز که تصمیم به نوشتن این متن گرفتم.در افکارم به این فکر کردم که کدام یک از این همه خشونتهایی را که گرفتار آن شده ام را انتخاب کنم .شاید انتخاب این مطلب به دلیل این هست که من یک مادرم و اون روز به دلیل اینکه دو فرزندم کنارم بودند یکی از بدترین روزهای زندگی من بود.
یکی از روزهای تابستانی من به همراه دو فرزندم تصمیم گرفتیم که به پارک لاله برویم.در پارک بچه ها مشغول به بازی شدند و من هم از نگاه کردن به بازی کردنشان لذت میبردم .کمی بعد در گیری بین چند جوان صورت گرفت کم کم درگیری شدت گرفت و الفاظ بدی که میان آنها رد و بدل میشد به گوش ما هم رسید.در همین حین دو نفر که لباس شخصی پوشیده بودند و دور گردن خود چپیه انداخته بودند از راه رسیدند و به جای خاتمه دادن به این وضعیت و در نظر گرفتن اینکه آن مکان برای بازی کودکان است و بچه ها ناظر این صحنه ها هستند شروع کردن به فحاشی کردن کتک زدن آن چند جوان .واکنش مردم درآن لحظه به طور قطع قابل تامل بود گروهی مکان را ترک کردند و گروهی فیلم میگرفتن .من نگاهی به فرزندانم انداختم و دست دخترم را گرفتم پسرم را در آغوش گرفتم نگاهی به مرد بسیجی انداختم و گفتم:بهتر است به این درگیری خاتمه بدهند اما مرد بسیجی سیلی محکمی به صورتم زد و سرم محکم به پسرم که در آغوشم بود برخورد کرد.متاسفانه هنوز فیلم گرفتن افرادی که در اطراف بودن ادامه داشت وهیچ کس جلو نیامد مرد بسیجی انگشت اشاره اش را به طرف من گرفت و شروع کرد به تهدید و فحاشی .پسرم به شدت گریه میکردو دخترم هم از ترس گریه اش گرفته بود این مشاجره چند دقیقه طول کشید و در آخر محل را ترک کردند.بعد از این اتفاق تلخ فرزندان من تا چند روز از منزل بیرون نمی آمدند و ضربه ی روحی خیلی شدیدی را متحمل شدند.شاید این خاطره ی تلخ هیچ وقت از ذهن فرزندان من پاک نشود و شاید در دل کوچکشان دیگر هیچ وقت نتوانند وطن خود را محل امنی بدانند.
به امید داشتن روزهای امنو بدون وحشت
با تشکر علیه رحمانی